ایرانشهر

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

من در آیینه . . .

من به بی سامانی باد را می مانم



من به سرگردانی ابر را می مانم



من به آراستگی خندیدم




من ژولیده به آراستگی خندیدم




سنگ طفلی ، اما




خواب نوشین كبوترها را در لانه می آشفت




قصه ی بی سر و سامانی من




باد با برگ درختان می گفت .




باد با من می گفت :" چه تهیدستی مرد "




ابر باور می كرد




من در آیینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم




آه می بینم ، می بینم




تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی




من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم.