من در آیینه . . .
من به بی سامانی باد را می مانم
من به سرگردانی ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین كبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت .
باد با من می گفت :" چه تهیدستی مرد "
ابر باور می كرد
من در آیینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی