ایرانشهر

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی / دل ز تنهایی به جان آمد خدا راهمدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو /ساقیا جامی بده تا که بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت / صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل / شاه ترکان فارغ است از حال ما کورستمی

درطریق عشقبازی امن و آسایش بلاست / ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام وناز را در کوی رندی راه نیست / رهروی باید جهانسوزی نه خامی بیغمی

آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست / عالمی دیگرر بباید ساخت وز نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم/ کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه ی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق / کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی