ایرانشهر

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

ایرانیم من

ایرانیم من ... !






باد های گزنده خوابی سنگین را بر آشفت و زخم های چرکین سر باز زد و من چون هیولایی در دراز ترین شب قطبی از انجماد قامت کشیدم و چشمانم را به دنبال مشرق گمشده در آفاق

گردانیدم و ذهنم را در جستجوی گذشته کاویدم و چون پلنگی زخمی در بهت خوف انگیزی بیشه ها و کوهها را آواز دادم , بر دشتها بانگ زدم , از ابر و باد و آسمان یاری خواستم , بر

ساحل متروک گام نهادم و با هر موج دریا را فریاد زدم و نام و نشان خود پرسیدم و تنها پژواک صدایم را از کوهسار شنیدم ! اما میدیدم که روزگاری از همه ی این گذرگاه ها گذشته ام و

بر این آب ها پارو زده ام و بر این دشتها دانه افشانده ام , بر این ساحل ها آتش افروخته ام و بر ستیغ کوهها طلایه سپاهی را در انتظار بوده ام . کم کم به یاد آوردم که در صبح مه گرفته

عهدی از یاد رفته زاده شده ام و همراه آفتاب دشتهای بسیاری پیموده ام و در اینجا و در این دشت یخ زده به خواب رفته ام که روزگاری سرسبز بود . به یاد آوردم زادگاه فرزندانم را

برگزیدم و با شیر و ببر هم پنجه شدم و بر بلندی ها خانه ساختم و بر آبها پل بستم و بر اسبان وحشی لگام زدم و گوسفندانم را در بیشه ها چرانیدم و آهن را گداختم ,به یاد آوردم پیش از هر کس

هر کس نشانه های خدا را در آتش و آب و هوا و خاک شناختم .

به یاد آوردم که با زرتشت در کوهساران هم سفر بودم و در کوهها آتش افروختم و با او پیمان خدا را به دشتها آوردم و در زمین خود به عدل و دادگری نشستم و با کاوه به ضحاک

شوریدم و در البرز همه توانم را در بازوان آرش نهادم و با تنها تیر ترکشش رهانیدم . در آزمون عفاف سیاوش بر آتش تاختم و با بیژن به چاه افتادم , با رستم از هفت خان گذشتم و با

سهراب ,ناشناس , پنجه در پنجه ی پدر خویش و پشتم در خاکش و خنجرش در قلبم نشست. به یاد آوردم که برای حفظ حیثیت , همسر و جگر گوشه هایم را در به اب افکندم و خویش از

سند گذشتم و اسبم را از نیل سیراب کردم و نام خود را بر صخره ها کندم و باروی هگمتانه را با بازوان خویش از سنگهای سخت پی ریختم ,در چپاول آشور در رکاب دیاگو به پایمردی

ایستادم ,در فارس به اسارت اسکندر درآمدم و او شبی مستانه خانه ام را به آتش کشید...

به یاد آوردم که به مزدک پیوستم و آیینش را پذیرفتم و با هم کیشانم به فرمان کسرای عادل زنده به گور شدم ,به یاد آوردم که گردونه ی زمین را به طواف آفتاب بردم و تقویم جهان را با بهار

و زمستان هم سفر کردم . جهان را با جاده ی ابریشم به هم پیوند زدم و در یونان خواب خدایان را برآشفتم . در بابل رهایی اندیشه از بند را فرمان دادم . به یاد آوردم که خدایی داشتم که از

او در هراس نبودم , به بردگی اش تن ندادم و خدایم نیز هرگز مرا به بندگی فرانخواند . به یاد آوردم که بتی نساختم و خدایی نیافریدم و کسی را به بردگی نگرفتم.

تنها آب و نور و هوا و خاک را که آیات راستین خدا و تمام هستی بود ستودم . کتابی داشتم که مرا به روشنایی و پاکی و مهربانی و نیکی دعوت میکرد.

. . .

به یاد آوردم در مرو آسیابی بود که در آن به هلاکت رسیدم و در مدائن دشتی بود که در آن کتابهای بسیاری در آتش سوخت و در زیر بلند ترین طاق دنیا مردانی شقه میشدند و زنانی

که میگرستند و دهترانی که دستهایشان به شترها بسته بود , خانه ها میسوخت و رودی که خون در آن روان بود . به یاد آوردم که در کاروان اسیران سرگذشت خود را در نی لبکی

و سرودی کهنه را در زیر لب زمزمه میکردم و به یاد آوردم که در بازار برده فروشان شام و بغداد قرن ها از سرایی به سرایی و از مولایی به مولای دیگر بخشوده شدم.

به یاد آوردم بیابان های جزیره العرب را همپای فیروز ابولؤلؤ پیشاپیش جمازه ی عبدالرحمن بن عوف ریگهای داغ را پیمودم . به یاد آوردم که هزار و یک شب با شهرزاد قصه گو بیدار

شدم و با شهربانو در بیابانهای ری غریبانه مدفون شدم و کور و لنگ و عجم در کوچه های مدینه در جستجوی دختران گمشده ام هر شب فریاد کنیزکان نابالغ را در حجله های خونین

زفاف شنیدم.

به یاد آوردم برای پاسداری از عصمت حرمسرا اخته شدم و به شمشیر گردن نهادم و جزیه دادم و زمین خود را از فاتحان خویش به عاریت گرفتم ! و خشم خدای فاتح را بر بردگان

فراری دریافتم .به یاد آوردم که جانشینی خدا را بر فریفتگان یک دودمان عرب متوحش موروثی کردم ! و بر سر این آستان هزار بر به شهادت رسیدم. به یاد آوردم که بابک را با خدعه

از پای در آوردم و ابومسلم را در پیش پای خلیفه به هلاکت انداختم و نان طاهر را زهر آگین کردم و منصور را به دار آویختم و یعقوب را در نیمه راه بیابان تنها گذاشتم و پیروان صباح

را از برج بلند قلعه ی الموت بر صخره ها پرتاب کردم و در این قتال آخرین برده ی نافرمان بنام کسری را در زیر ترازوی عدالت در خون خویش غرقه ساختم و عقاب خود را بر بردگی

قاتلان خویش وصیت کردم و به یاد آوردم به وعده ی رهایی در شبیخون نهروان در رکاب فاتحان خویش جنگیدم و به پاس آن خونم به آب نهروان درآمیخت.

به یاد آوردم به شکرانه ی آیین تازه ام سرگذشتم را فراموش کردم ! و با سفالینه هایی در عمق خاک نهان ساختم و گذشته را در کودکی گمنام و بی نام و نشان مدفون کردم و چون

کودکی هزار ساله ! در اولین شبی که پدر خوانده ام به یثرب گریخت از نو زاده شدم و مادرم که هرگز او را ندیده بودم و شیرش را ننوشیده بودم به گذشته پیوست و من با پستان

شتران و کنیزکان بی فرزند بزرگ شدم و نور و آب و خاک و هوا را از یاد بردم و انفاق بخشیدم و خمس دست رنجم را که ازآن من بود به وارثان که فاتحان میهن پیشین من بود پنهان

و آشکار رسانیدم و دریافتم که چندین هزار قرن دیگر مردی موعود خواهد آمد و به بردگی ام پایان خواهد داد ! و خدای فاتح را که هر ساله گوسفندانم را به قربانی میبرد ,فرشتگانش

را به نوازشم خواهد فرستاد !

به یاد آوردم به زبانی که هرگز به آن اندیشه ای نداشتم بیش هز هزار سال فاتحان خود را ستودم و سیاوشان را بر خود گواهی دادم و پدران گمراه خود را که از روشنایی و پاکی و

مهربانی و نیکی سخن گفته بودند ناسزا گفتم و به یاد آوردم کنج قناعت برگزیدم و گنج دنیا را به اهلش واگذاردم و آموختم که از شادی بپرهیزم ! آموختم که عفو و صبر پیشه سازم

و انتقام و ظفر را ازآن فاتحان خویش بدانم و آینده را از عطسه های زوج و فرد بپرسم و پای چپ را پیش از پای راست بردارم و پاکی را با وجب بسنجم و در جنگ خانگی از محلل

یاری جویم و شترها را تنها به آن خاطر که سرکوب فاتحان من بوده نفر بخوانم ! و باور کنم ماه با اشاره ی انگشتی به دو نیم شده و و اسبی بالدار شبانه آسمان را پیموده و آموختم

که بنده زادگان خویش را بنام فاتحان خویش بنامم و گستاخیم را با غلام یا قربان در کنار نامشان جبران کردم و تنها صادقی را که شناختم کذاب بنامم و برای مردگان به زبانی که هیچ

نمیدانند آمورزش بخواهم و خدا را با زبانی که نمیدانم بستایم و به یاد آوردم که گور اجدادم رابه آب بستم و برای فاتحانم و بنده زادگانشان مقبره های زر اندود به پا کردم و در ثنای

آنات و اطفال شیر خوارشان بیش از هزار سال گریستم و بجای فاتحان مرده هر ساله در سالروز مزگشان جامه ی عزا پوشیدم و بر سر و سینه زدم و زنخیر بردگیم را بر پشت خود

انداختم و به یاد آوردم بیش از هزار سال در مقبره ها نشستم و عدالت و ستم را که از فهم من بیرون بود به فتوایی دریافتم و ادراکم را به تقلید و اقتدای جانشین ساختم و به تکلیف

شرعی بر حامیان خویش شوریدم و ناگزیر شمشیر چنگیز را سوهان کشیدم و چرج آسیاب نیشاپور را با خون خویش چرخانیدم و به عبرتی جاودان درجاده ی ابریشم برجی بلند از

استخوان هویش بر افراشتم و دروازه ها را بسوی تیمور گشودم . سلطنتم را به حکم تقدیری که ستارگان خبر میدادند به افغان ها بخشودم .به یاد آوردم به فتحالفتوح دشمن پای از رکاب

رخش بر گرفتم و لگامش را به دشمنان گرسنه سپردم و به ساربانی اشتران تن در دادم و سر تسلیم با آنان برداشتم و در این سودا رخت رزم از تن کندم و عقلم را با دستارشان و زره ام

را با زره ام را با عیاشیشان و گرزم را به صحبه صد دانه شان معاوضه کردم . کشتزارم با نهر و چشمه سار به جرعه ای از بهشت موعودشان بخشودم. در بزمشان چنگ زدم و

دخترکان نو رسم را به حرمسراهایشان هدیه بردم . با هر طلوع با بانگ بلند و صوت خوش سرود بردگی خویش را بر بلندای گلدسته هایشان به اقرار تلاوت کردم .

به یاد آوردم که آزادگی را در سراب های معجزه گم کنم و دستم را از شمشیر برگرفتم و به دعا برداشتم و در خانقاه و خرافات عزلت گزیدم و با اشک دل توشه ی آخرت انباشتم و

اندوهم را با آب روان و سنگ صبور باز گفتم و جور ارباب بی مروت دنیا را به روز حشر و حسابی موهوم حوالت دادم و مرگ اقیانوس را در میکده به انتظار نشستم...

و اینک میدانم که ایرانیم من ,که از درازترین شب قطبی می آیم و روشنایی را با خاطرات کهنه فراموش کرده ام و یاد آنم , اما ...

در خواب ژرف خویش چون صخره های یخزده خاموشند , فریاد های من در هیاهوی باد های هرزه گم و گور میشود ...

برچسب‌ها:

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی